۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

عیسای مسیح از زبان شمعون قیروانی





من، به سوی کشتزارها می رفتم که او را دیدم. صلیبش را بر دوش گرفته و انبوه مردمان در پی اش روان بودند.
آنگاه، من دوش به دوش او راه رفتم.

باری که بر گرفته بود، بارها او را باز می ایستاند، زیرا که بدنش از توان فرو افتاده بود
آنگاه یک سرباز رومی به سوی من آمد و گفت

بیا ! تو نیرومند و توانایی. صلیب این مرد را ببر
زمانی که این سخنان را شنیدم، قلبم تپید و از سپاس مالامال شدم.
من صلیب او را به دوش گرفتم.

صلیبی سنگین، زیرا که از چوب سپیدارهایی که باران زمستانی آنها را خیسانده بود، ساخته شده بود.
و عیسا به من نگریست. عرق از پیشانی اش بر ریش او فرو می ریخت.

او دیگر بار به من نگاه کرد و گفت

آیا توهم از این جام خواهی نوشید؟ به راستی تو نیز در پایان زمان با من

جرعه ای از آن خواهی نوشید
چون چنین گفت، دستش را بر روی آن شانۀ من که آزاد بود نهاد و با هم به سوی جُلجُتا روانه شدیم.

ولی اکنون من دیگر سنگینی صلیب را حس نمی کردم. من تنها دست او را حس می کردم که مانند بال پرنده ای
بود که بر شانۀ من است

سپس، ما به بالای تپه رسیدیم و در آنجا او را به صلیب کشیدند.
و آنگاه بود که من سنگینی درخت را حس کردم.
آن زمان که میخ ها را به دست ها و پاهایش می کوبیدند، هیچ نگفت و آوایی از وی برنیامد.
و دست ها و پاهایش در زیر چکش به لرزه در نیامدند.

گوییا ! دست ها و پاهایش مرده بودند و تنها زمانی زندگی باز می یافتند که در خون شست و شو می کردند.
چنین پنداشتی که او میخ ها را همچون شاهزاده ای که عصای شهریاری را می جوید، پذیرا گشته بود و میخواست تا اوج ها برافراشته شود

دل من بر وی شفقت نیاورد. زیرا از شگفتی آکنده بودم.
اکنون مردی که من صلیبش را بر دوش کشیده بودم، خود صلیب من گشته بود
اگر دیگر بار به من بگویند
صلیب این مرد را ببر

من آن را تا پایان راه خویش که به گور می انجامد، بر دوش خواهم گرفت.
اینک، سال ها سپری شده است و من هنوز هرگاه از کشتزارهای کرت بندی شده می گذرم و یا در آن لحظه های
خواب آلودۀ پیش از به بستر رفتن، همواره به آن مرد محبوب می اندیشم .
و دست بالدار او را بر شانۀ خویش حس می کنم.

از جبران خلیل جبران

هیچ نظری موجود نیست: